« محکوم
به اعدام »* از
محمود درویش
محکوم به
اعدامم .
چیزی
ندارم که به
تو رسد ..
وصیت ام
را با خونم
نوشته ام :
ٌ
به آب اطمینان
کنید ،
ای
ساکنان ترانه ی
من ! ٌ
آن گاه به
امید فردایی
سربلند ،
در خون
خود خفتم ...
خواب
دیدم ، که قلب
زمین
بس
بزرگتر از
نقشه ی آن است
،
و روشن
تراز آینه اش وچوبه
ی دارم .
خود را به
پاره ابر
سپیدی سپردم ،
تا به
آسمان بَرَدم ..
-
گویی شانه بسری
هستم ..
وباد ، با ل
های من است .
سپیده دم
،
صدای
نگهبان شب ،
خواب از من
ربود ،
ازرؤیا و
کلامم نیز:
ٌ
تا مرگ فرصت
تازه ای داری ..
پس ، دستی
در وصیت نامه
ات ببر ..
باردگر،
اجرای حکم به
تعویق افتاده !
ٌ
پرسیدم :
تا کی ؟
گفت : ٌ
منتظر باش ،
تا بیشتر
بمیری ! ٌ
گفتم :
چیزی ندارم که
به تو رسد ..
وصیت ام
را با خونم
نوشته ام :
ٌ
به آب اطمینان
کنید ،
ای ساکنان
ترانه ی من ! ٌ
---------------------------------------------------------------
* - از
مجموعه ی ٌ لا
تعتذر عما
فعلت – از آن چه
کردی پشیمان
مباش ٌ
* - ترجمه
ی آزاد از حسن
عزیزی .